به روایت شعر
سیداكبر میرجعفری
گوی و میدان
گوی و میدان،
گویی در میان نیست
شهر ما
كوچههایش به گودال میریزند
خیابانهایش به ...
میدانش:
خارج از محدوده
تنها سواری اسب میدواند
كه سالهاست
نیست!
مادر
مادر میتوانست لبخند بزند
وقتی هیچ دریچهای نبود
و این به آلالههای انار و جوانههای گندم مربوط میشد
مادر به انار اعتقاد عجیبی داشت
مثل صحرا به ریحان
یك سال انگشتانش را به شاخههای انار پیوند زد
مادر توانسته بود طعم باغ را عوض كند
و شاید روستا را.
نگفته بود در عمق چشمه چه خوانده است
اما همیشه از روی دانهای برنج
هفت قل هوالله میخواند.
قنات خشكید
بیآنكه فراموش شود
و این به عمق چشمهای مادر مربوط میشد.
بعدها
چاههایی عمیقتر پیدا شدند؛
مادر چقدر گریه كرده بود!
روشنی
شبها میآیند
از چشمت
سیاهی بردارند ...
روشن میشوند و میروند
همسایهها
همسایهها!
چرا ابرهایتان را
در حیاط مشترك میگذارید
و جمعهایتان را در لیوان؟
گیرم گلهای باغچه ناهنجار برویند
و چشمها
به چشماندازی مخدوش عادت كنند
اینگونه بگذرد
امشب ساعت 21
خانه را سركوچه میگذاریم.
باغ بالا
باغ اول:
پیش از اتفاق سیب
جاذبهات بود
و تو كشف شده بودی
باغ دوم:
این باغ از آن هر كه هست
سیبهایش
از آن آدمی است
سیب سوم:
این سیب
از باغ بالا آمده است
اتفاقی نیست
كه میافتد.
دستاس
دیر كرده بودی
مثل هنوز كه نمیآیی
به مادر گفتم:
اگر سپیده نیاید ...؟
خندید و نگاه كرد به دستاس
و من كه ستاره نداشتم
كودكیهایم پر از ستاره شد
ستارههایی كه با خردههای ماه گذشته میساختم
این روزها بزرگ شدهام
كه دیگر دستم به هیچ ماهی نمیرسد.
تو كه صدایت به كودكیهایم میرسد
به مادر بگو:
دنیای ما
ماه كه نه
تیرگیهایی دارد
كه باید زیردستاس تو خرد شوند.
قرار
گفتی:
قرارمان سپیده
نیمكت روبهروی یاس
پیراهن سپیدت را بپوش
تا میان سپیده و یاس
عادی باشی.
نیامدی ...
یاسها سیاه پوشیدهاند
تا میان همه چیز عادی باشند.
گوی و میدان
گوی و میدان،
گویی در میان نیست
شهر ما
كوچههایش به گودال میریزند
خیابانهایش به ...
میدانش:
خارج از محدوده
تنها سواری اسب میدواند
كه سالهاست
نیست!
مادر
مادر میتوانست لبخند بزند
وقتی هیچ دریچهای نبود
و این به آلالههای انار و جوانههای گندم مربوط میشد
مادر به انار اعتقاد عجیبی داشت
مثل صحرا به ریحان
یك سال انگشتانش را به شاخههای انار پیوند زد
مادر توانسته بود طعم باغ را عوض كند
و شاید روستا را.
نگفته بود در عمق چشمه چه خوانده است
اما همیشه از روی دانهای برنج
هفت قل هوالله میخواند.
قنات خشكید
بیآنكه فراموش شود
و این به عمق چشمهای مادر مربوط میشد.
بعدها
چاههایی عمیقتر پیدا شدند؛
مادر چقدر گریه كرده بود!
روشنی
شبها میآیند
از چشمت
سیاهی بردارند ...
روشن میشوند و میروند
همسایهها
همسایهها!
چرا ابرهایتان را
در حیاط مشترك میگذارید
و جمعهایتان را در لیوان؟
گیرم گلهای باغچه ناهنجار برویند
و چشمها
به چشماندازی مخدوش عادت كنند
اینگونه بگذرد
امشب ساعت 21
خانه را سركوچه میگذاریم.
باغ بالا
باغ اول:
پیش از اتفاق سیب
جاذبهات بود
و تو كشف شده بودی
باغ دوم:
این باغ از آن هر كه هست
سیبهایش
از آن آدمی است
سیب سوم:
این سیب
از باغ بالا آمده است
اتفاقی نیست
كه میافتد.
دستاس
دیر كرده بودی
مثل هنوز كه نمیآیی
به مادر گفتم:
اگر سپیده نیاید ...؟
خندید و نگاه كرد به دستاس
و من كه ستاره نداشتم
كودكیهایم پر از ستاره شد
ستارههایی كه با خردههای ماه گذشته میساختم
این روزها بزرگ شدهام
كه دیگر دستم به هیچ ماهی نمیرسد.
تو كه صدایت به كودكیهایم میرسد
به مادر بگو:
دنیای ما
ماه كه نه
تیرگیهایی دارد
كه باید زیردستاس تو خرد شوند.
قرار
گفتی:
قرارمان سپیده
نیمكت روبهروی یاس
پیراهن سپیدت را بپوش
تا میان سپیده و یاس
عادی باشی.
نیامدی ...
یاسها سیاه پوشیدهاند
تا میان همه چیز عادی باشند.
نظرات شما عزیزان: